معنی راز و نیاز

لغت نامه دهخدا

راز و نیاز

راز و نیاز.[زُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مرکب از راز بمعنی گفتگوی پنهانی و نیاز بمعنی خواهش و تمنا:
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من.
حافظ.
و رجوع به راز و نیاز کردن شود.
|| (اِ مرکب) یکی از گوشه های دستگاه همایون. (سرگذشت موسیقی ایران ص 497).


راز و نیاز کردن

راز و نیاز کردن. [زُ ک َ دَ] (مص مرکب) سرّ وحاجت و خواهش خود را با محبوب درمیان نهادن. (از فرهنگ نظام). || خواهشگری نمودن، راز و نیازکردن با خدا، دعا و مناجات کردن بدرگاه پروردگار.


نیاز

نیاز. (اِ) حاجت. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (رشیدی) (آنندراج). احتیاج. (برهان قاطع). ارب. اربه. مأربه. وطر. (یادداشت مؤلف):
اگرچه بمانند دیر ودراز
به دانا بودشان همیشه نیاز.
بوشکور.
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.
کسائی.
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوییم چندین دراز.
فردوسی.
که ای نامداران گردن فراز
به رأی شما هرکسی را نیاز.
فردوسی.
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
وگر چه نبودش به چیزی نیاز.
فردوسی.
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز.
فرخی.
خویشتن را چه ستاید چو ستوده است بفضل
چه نیاز است سیه موی جوان را به خضاب.
فرخی.
نگیرد چنین چاره گفتند ساز
جز آنگه که باشد به یاران نیاز.
اسدی.
همان روز بفروختند آن جهاز
که بد مشتری را سوی آن نیاز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هر آنچ امروز بتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا.
ناصرخسرو.
ناز دنیا گذرنده است ترا گر بهشی
سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز.
ناصرخسرو.
ای ترا آرزوی نعمت و ناز
آز کرده عنان اسب نیاز.
ناصرخسرو.
نیاز بود چنین ملک را به چون تو وزیر
در آرزوی تو می بود روزگار دراز.
سوزنی.
درازدستی جودت بغایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه.
انوری.
روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری.
انوری.
کشت صبر مرا نیاز عطات
دیت کشته ٔ نیاز فرست.
خاقانی.
بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ نیاز بشویم.
خاقانی.
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می غلطم.
خاقانی.
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است.
نظامی.
به دلها نیاز اوستادی قوی است
کزو هر زمان صنعتی را نوی است.
امیرخسرو.
ای سروناز حسن که خوش می روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز.
حافظ
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز.
حافظ.
گفتم از کویش روم بازآمدم با صد نیاز
هرکه گوید ناسزائی باز آوردی کند.
مکتبی.
|| بی نوائی. تنگدستی. (ناظم الاطباء). فقر. نداری. فاقه. املاق. مقابل ناز و نعمت. (یادداشت مؤلف):
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز.
بوشکور.
گر بخواهی نیاز پوشیدن
تو همی آب در کواره کنی.
دقیقی.
بسی زرّ و گوهر به درویش داد
نیاز آنکه بنهفت ازاو بیش داد.
فردوسی.
سر بدره ٔ ماگشاده ست باز
نباید که ماند کس اندر نیاز.
فردوسی (شاهنامه، ج 4 ص 1763).
هم آن راکه پرورد در بر بناز
درافکند خیره به چاه نیاز.
فردوسی.
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی بر کسی بر دراز.
فردوسی.
مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان.
فرخی.
هرکه ناز از شاه بیند بشکند پشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان.
عنصری.
طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل
طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز.
منوچهری.
بعضی به نیاز و درویشی مبتلاگشتند. (تاریخ بیهقی).
کراراند خشمش فتد در گداز
کرا خواند جودش برست از نیاز.
اسدی.
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جزراه بد ناردت پیش باز.
اسدی.
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
مسعودسعد.
شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز
درازتر ز امید و سیاه تر زنیاز.
مسعودسعد.
روا مبین ز طریق کرم که ز خم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق.
خاقانی.
بر چشمه ٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش.
خاقانی.
غم همه ز آن است کآشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی.
خاقانی.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
|| قحط. (برهان قاطع) (صحاح الفرس). غلا. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || شره. حرص. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). آز. (ناظم الاطباء):
چه سودت بسی این چنین رنج و آز
که از بیشتر کم نگردد نیاز.
فردوسی.
تا خون نگشادم از رگ جان
تب های نیاز من نبستی.
خاقانی.
|| حرص به طعام. (ناظم الاطباء). به لذت خوردن طعام. (از صحاح الفرس) (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || ذلت. خواری. نکبت:
نگر تا نگردد به گرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم نیاز.
فردوسی.
کجا بی هنر شد اسیر نیاز
هنرمند هرجا بود سرفراز.
فردوسی.
هر آن ناز کآغاز او آز باشد
مدارش بناز و مخوان جز نیازش.
ناصرخسرو.
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
خاقانی.
|| گدائی. درخواست. استدعا. التماس. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی بعدی شود. || خواهش. تمنی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود. || عجز. انکسار. خضوع. خشوع. ابتهال. زاری. تضرع. لابه. عرض حاجت. (یادداشت مؤلف):
من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین
عاشق ناز تو می زیبدش هرگونه نیاز.
منوچهری.
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانه ٔ نیاز گشاینده ٔ مدنگ.
سوزنی.
قنوت من به نماز و نیاز در این است
که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا.
خاقانی.
چون از نیازت بوی نه کعبه پرستی روی نه
چون آبت اندر جوی نه پل کردن آسان آیدت.
خاقانی.
پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند.
خاقانی.
تو مستغنی از هرچه در راه تست
نیاز همه سوی درگاه تست.
نظامی.
ایمن آباد است آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز.
مولوی.
سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه او بر زمین نیاز.
سعدی.
سعدیا زنده عاشقی باشد
که بمیرد بر آستان نیاز.
سعدی.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
نیاز از شاه به چون سرفراز است
گدا خود جمله زاری و نیاز است.
امیرخسرو.
بیار می که ندارم چو حافظ استظهار
به گریه ٔ سحری و نیاز نیمشبی.
حافظ.
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند.
حافظ.
با خلق خدا سخن به شیرینی کن
اظهار نیاز و عجز و مسکینی کن.
امامی خلخالی.
|| اظهار محبت. (برهان قاطع). || تجمل. تکلف. (یادداشت مؤلف). ناز:
به راه شاه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت.
کسائی.
به نیاز گفت فرداپی تهنیت بیایم
به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید.
خاقانی.
|| مرادف ناز است. و رجوع به معنی قبلی شود:
چنین گفت بادختر سرفراز
که ای پروریده به ناز و نیاز.
فردوسی.
|| مقصود. مطلوب. (یادداشت مؤلف):
پس از چارده سال رنج دراز
رسانیدش [یعقوب را] ایزد به کام و نیاز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| ضرورت. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). رجوع به نیاز آمدن شود. || آرزو. (صحاح الفرس) (آنندراج). میل. خواهش. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع):
پیاده شد و برد پیشش نماز
به دیدار او بد نیا را نیاز.
فردوسی.
چو بودن به گنگ اندرون شد دراز
به دیدار کاووسش آمد نیاز.
فردوسی.
باز نیازم به شاهد و می و شمع است
هر سه توئی ز آن به سوی توست نیازم.
خاقانی.
دوشت نیاز این جگر سوخته نبود
امشب به وعده ٔ دل بریان کیستی.
خاقانی.
|| دوست. (یادداشت مؤلف) (برهان قاطع) (اوبهی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (از صحاح الفرس). برابر دشمن. (از برهان). رجوع به معنی بعدی شود. || گرامی. عزیز. نیازی. محبوب. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به نیازی شود:
بیاگند [تور] مغزش [ایرج را] به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهانبخش پیر [فریدون]
چنین گفت کاینک سر آن نیاز
که تاج نیاکان بدو گشت باز.
فردوسی.
یکی تاجور شاه و کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر.
فردوسی.
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی
نیاز پدر خسرو ماهروی.
فردوسی.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی.
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی جز او نداشت دگر.
سنائی.
|| تحفه ٔ درویشان. (برهان قاطع). هدیه. پیشکش. (آنندراج). مزد فالگو. مزد قرآن خوان. هدیه و پیش کش از نقدو جنس که به مرشد یا پیری دهند. (یادداشت مؤلف). مجازاً نذری که برای گرفتن مراد و حاجت خود به نام نبی و ولی داده شود که بیشتر به شکل خوراک است. (از فرهنگ نظام): فرموند بگو هرکه نیاز پیش آرد و از راه حسن عقیده نزدیک شما چیزی آرد بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید. (انیس الطالبین ص 139). رجوع به نذر و نیازشود. || حاجتمند. محتاج. آرزومند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نیازمند شود.
- با نیاز، نیازمند، که غنی یا مستغنی نیست:
شوند از برون گرسنه با نیاز
چو شب شد همه سیر گردند باز.
اسدی.
چنان دارم ای داور کار ساز
کزین بانیازان شوم بی نیاز.
نظامی.
- به نیاز، با نیاز. نیازمند. محتاج و مسکین:
گاهیم به ناز دارد و گه به نیاز.
مسعودسعد.
- || با خضوع و خشوع. دعا و زاری از روی صدق و صفا:
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می کنی.
سعدی.
- بی نیاز. رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- پرنیاز، محتاج. حاجتمند. مسکین. بی نوا:
شد از رنج و سختی جهان پرنیاز
همی بود از هر سوئی ترکتاز.
فردوسی.
بر امید کشتن اندر پای وصلش زنده ام
پرنیازان را تمنا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
پرنیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهم هم ناردان.
خاقانی.
- نیاز آمدن کسی را به چیزی، ناگزیر شدن او از آن.
- || حاجت افتادن او به آن. محتاج شدن او بدان:
گر آیدت روزی به چیزی نیاز
به دست و به گنج بخیلان میاز.
فردوسی.
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به مهر تو آمد نیاز.
فردوسی.
ز زین برگرفتش به میدان فکند
نیازش نیامد به گرز و کمند.
فردوسی.
بگویید هوشت فراز آمده ست
به خاک و به خونت نیاز آمده ست.
فردوسی.
نماند به گیتی کسی خوددراز
که نامد مر او را به رفتن نیاز.
فردوسی.
گه نیازت به حصار آید و بندد در
گاه عیبت ز در و بند و حصار آید.
ناصرخسرو.
و گر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ.
فرخی (یادداشت مؤلف).
- || تمایل پیدا کردن او به آن. مایل شدن او به آن:
به دیدار شاه آمده ستش نیاز
ندانم چه دارد به دل با تو راز.
فردوسی.
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز.
فردوسی.
- نیاز آمدن کسی را؛ بی چیز شدن او. فقیر شدن او. تنگدست شدن او. نیازمند گشتن او:
دگر آن کش آید به پیری نیاز
ز هر کس همی دارد آن رنج راز.
فردوسی.
- نیاز آوردن، نیاز بردن. عرض حاجت کردن. سؤال کردن:
نیاز آورد هر که یک روزه پیشش
بماند همه عمر در بی نیازی.
سوزنی.
- || پیشکش و هدیه نزد مرشد و مرادی بردن. نذرانه نزد اولیأاﷲ بردن. چیزی نذر مزار اولیاء و اقطاب کردن: و فرمودند بگو هر که نیاز پیش آرد... بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید. (انیس الطالبین ص 139).
- نیاز افتادن، احتیاج پیدا شدن:
بود کت نیاز افتد از روزگار
به از دوست آن دشمن آید به کار.
اسدی.
- نیاز بردن، عرض حاجت کردن. سؤال و اظهار نیازمندی کردن:
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
- نیاز برداشتن، حاجت بردن. حاجت خواستن. نیازمندی نمودن:
اگر چه بدی بختشان دیرباز
به کهتر نه برداشتندی نیاز.
فردوسی.
- نیاز پوشیدن، از سؤال و طلب سر باز زدن. حاجت نهفتن:
گر بخواهی نیاز پوشیدن
تو همی آب در گواره کنی.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
- || فقر وتنگدستی خویش پوشیده داشتن:
کسی را که پوشیده دارد نیاز
که از بد همی دیر یابد جواز.
فردوسی.
- نیاز دادن، نذرانه و پیشکش و هدیه دادن به پیری و مرشدی. مزد فالگو و قرآن خوان دادن.
- نیاز داشتن، نیازمند بودن. حاجت داشتن. محتاج بودن:
مگر پهلوان رستم سرفراز
به گنج و سپاه تودارد نیاز.
فردوسی.
به شعر تهنیت این ملک را کنم نه ترا
که ملک داشت به شغل وزارت تو نیاز.
سوزنی.
نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا می گریزم.
خاقانی.
- نیاز رسیدن، احتیاج پیدا شدن. حاجت افتادن:
ندید او همی مردم رای ساز
رسیدش به تدبیرسازان نیاز.
فردوسی.
- نیاز کردن، اظهار عجز و تضرع و خشوع کردن. لابه نمودن. به لابه طلب کردن:
پیش یوسف نازش خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن.
مولوی.
میان عاشق و معشوق حرف بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
حافظ.
- || نقدینه یا جامه و امثال آن پیشکش مرشدی یا مرادی یا سیدی یا رمالی کردن. نذر کردن.رجوع به نذر و نیاز شود.
- نیاز کسی را به دیگری آوردن، او را به دیگری محتاج کردن. به دیگری حواله کردن:
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم به کس.
فردوسی.
- نیاز نهفتن، نیاز پوشیدن. فقر و مسکنت پوشیده داشتن:
بسی زرّ و گوهر به درویش داد
نیاز آنکه بنهفت از او بیش داد.
فردوسی.

نیاز. (اِخ) جمال الدین دهلوی متخلص به نیاز. او راست:
سوختم از عشق و خواهد هجر دیگر سوختن
همچو انگشت است در بختم مکرر سوختن.
(از صبح گلشن ص 570).


راز

راز. (اِ) نهانی. سرّ. رمز. آنچه در دل نهفته باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که باید پنهان داشت یا به اشخاص مخصوص گفت. (فرهنگ نظام):
مرا با تو بدین باب تاب نیست
که توراز به از من به سر بری.
رودکی.
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
براز اندرون هر دوان یک کنش.
ابوشکور.
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان.
فردوسی.
ازاو راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر زمانی.
فرخی.
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار.
فرخی.
ترا گهر نه برای توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندر آن مضمر.
فرخی.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق.
منوچهری.
بتوان راز بوصل اندر پوشید بخلق
بفراق اندر پوشیده کجا ماند راز.
قطران.
چرا راز ازطبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم.
(ویس و رامین).
نداند راز او پیراهن او
نه موی آگاه باشد در تن او.
(ویس و رامین).
چون یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102). مشرفی غلامان سرایی با وی بود [مظفر] سخت پوشیده چنانکه حوائج کشان و وثاقها نزدیک وی آمدندی و هرچه از غلامان رازی داشتی با وی بگفتند. (تاریخ بیهقی ص 274). نصر... ایشان را... یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت. (تاریخ بیهقی ص 829).
بدو گفت بر تیغ این که یکی
شوم بنگرم راز چرخ اندکی.
اسدی.
هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دل راز نیست.
اسدی.
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن درِ راز هرگز مزن.
اسدی.
اگر خواهی راز تو دشمن نداند با دوست مگوی. (قابوسنامه).
وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خداییست نهان ز اعدا.
ناصرخسرو.
رازیست بزرگ زیر چرخ اندر
بی دین تو نه اهل آن چنان رازی.
ناصرخسرو.
و هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هرآینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت... پنجم مبالغت در کتمان راز خویش و از آن دیگران. (کلیله و دمنه).
گر از تو بپرسد کسی راز عالم
چو الحمد و چون قل هواﷲ بخوانی.
معزی.
از تن دوست در سرای مجاز
جان برون آید و نیاید راز.
سنائی.
مرا بعشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی.
سوزنی.
قفل دُرج طبع بگشاده بمفتاح زبان
آشکارا کرده هر درّی که در دل بود راز.
سوزنی.
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
سوزنی.
هرچه در پرده ٔ شب راز دل عشاق است
کان نفس جز بقیامت نه همانا شنوند.
خاقانی.
راز مستان از میان بیرون فتاد
الصبوح آواز آن بیرون فتاد.
خاقانی.
منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن براز فرست.
خاقانی.
راز پوشیده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی.
نظامی.
صیرفی گوهر آن رازشد
تا بعدم سوی گهر باز شد.
نظامی.
راز کس در دل گنجایی ندارد مگر در دل دوست. (مرزبان نامه). راز چیزی است که بلای آن در محافظت است و هلاک آن در افشا. (مرزبان نامه). راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی... که این طایفه از مردم بر تحفظ و کتمان آن قادر نباشند. (مرزبان نامه).
گر بسوزد همچو شمعم عشق او
راز عشقش را نگه دارم بجان.
عطار.
چون همدمی نیافتم اندر همه جهان
از راز خویش پیش که یک دم برآورم.
عطار.
مرد ابله گفت ای دانای راز
گاو را از خر نمیدانی توباز.
عطار.
زآنکه رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بیشکی.
عطار.
رازها را میکند حق آشکار
چون بخواهد رُست تخم بد مکار.
مولوی.
گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت.
مولوی.
فراغ و مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند.
سعدی (بوستان).
تو را تا دهان باشد از حرص باز
نیاید بگوش دل از غیب راز.
سعدی.
تن بریگ روان بتفتندی
راز دل رابکس نگفتندی.
اوحدی.
بشمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به.
حافظ.
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را.
حافظ.
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را.
حافظ.
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را.
حافظ.
وقت مستی خوش که با صد راز دیگر باز گفت
آنچه در هشیاری از من دوش پنهان کرده بود.
ولی دشت بیاضی.
- براز، در حال رازگویی:
شکرپاره با نوک دندان براز
شکرپاره را کرد دندان دراز.
نظامی (از آنندراج).
- راز بر روی روز افتادن، کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن و در صحرا نهادن و بصحرا افکندن و افتادن. (آنندراج).
- راز بر سر بازار نهادن، مرادف راز برروی روز افتادن. و کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن است. رجوع به ترکیب مزبور شود:
رازها بر سر بازار نهد گر ننهد
آه زنجیربپای دل دیوانه ٔ ما.
ظهوری.
- راز بر صحرا نهادن، مرادف راز بر روی روز افتادن. رجوع به ترکیب فوق شود:
راز من ترسم که در صحرا نهد
اشک من چون روی در صحرا کند.
سعدی.
- راز برون دادن، مرادف راز بر سربازار نهادن. (آنندراج) رجوع به ترکیب فوق شود:
اگر بیرون دهم راز دل خویش
کند پروانه شکر سوزش خویش.
زلالی.
- رازبصحرا افتادن، کنایه است از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن. (آنندراج):
قصه ٔ گل کند و راز به صحرا افتد
آه اگر باد صبا نامه ٔ مابگشاید.
حیاتی گیلانی (از ارمغان آصفی).
- راز بصحرا افکندن، کنایه است از بسیار فاش و آشکار شدن رجوع به راز بصحرا افتادن شود. (ارمغان آصفی):
گرد جهان شد سمر قصه ٔ خسرو از آن
عشق بصحرا فکند راز دل تنگ را.
خسرو دهلوی.
آنکس که به اهل درد گوید رازش
هرچند طلب کند نیابد بازش
رازدل خود اگر بصحرا فکنی
بهتر که سپاری بدل غمازش.
باقر کاشی.
- راز بیرون افتادن، مرادف راز بر روی روز افتادن. رجوع به ترکیب مزبور شود.
- راز پرسیدن، پرسش از چیز نهان و پوشیده کردن. سّر پرسیدن:
اکنون مپرس راز شفائی که هر طرف
از گفتگوی عشق تو محفل نهاده اند.
شفائی اصفهانی.
- راز پوشیدن، سرّ کسی را پوشیدن و بدیگری نگفتن. (ارمغان آصفی):
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن.
حافظ.
- راز جستن، از رازی نهان و پوشیده جویا شدن. (ارمغان آصفی):
مجوی راز تجلّی ز مست عالم نور
کلیم را بگلو سرمه کرد آتش طور.
عزت شیرازی.
- راز در صحرا نهادن، مرادف راز بصحرا فکندن است. رجوع به کنایه مزبور شود.
- راز در میان نهادن، کنایه است از راز با کسی گفتن. رازی را بر کسی آشکارا کردن:کت الکلام فی اذنه، سخن در گوش وی گفت و راز با وی در میان نهاد. (منتهی الارب).
- راز شنیدن، سرّ کسی را شنیدن. (ارمغان آصفی):
فریاد از این درد که راز دل عاشق
گفتن نپسندند و شنیدن نگذارند.
باقر کاشی.
- راز فرمودن، سر کسی را گفتن. (ارمغان آصفی).
- راز گفتن، سر خود گفتن، اندیشه های نهانی خویش آشکار کردن:
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
|| پوشیده، پنهان. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری):
فراوان سخن رفت از آن رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز.
فردوسی.
همه کار جهان از خلق راز است
قضا را دست بر مردم دراز است.
(ویس و رامین).
خوش است عشق اگر آشکار یا راز است
خوش است با توام ار آشکار یا رازی.
سوزنی.
رهی خواهی شدن کز دیده راز است
به بی برگی مشو کین ره دراز است.
نظامی.
- راز خواندن، چیز نهان و پوشیده را درک کردن. کنایه از راز دانستن و دریافتن. (ارمغان آصفی):
هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست.
حافظ (از ارمغان آصفی).
- راز داشتن، پنهان داشتن. پنهان کردن:
مرا شاه کرد از جهان بی نیاز
سزد گر ندارم من از شاه راز.
دقیقی.
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
سوزنی.
- راز دانستن، به چیز نهان و پوشیده دانا بودن. (ارمغان آصفی):
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست.
حافظ.
- راز سپردن، سپردن چیز نهان. (ارمغان آصفی). گفتن راز:
راز دل خوداگر بصحرا فکنی
بهتر که سپاری به دل غمازش.
باقر کاشی.
- راز سگالیدن، نسبت به چیز نهان و پوشیده اندیشیدن. (ارمغان آصفی):
اگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی.
|| ضمیر. باطن. جوهر. طَویّت.
- پاک راز، آن که راز پاک دارد. دارای ضمیر پاک:
آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچ کس
جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاک راز.
منوچهری.
- راز دل آب، کنایه از رطوبت و برودت باشد که در جوهر آب است و آن باعث نمو نباتات گردد. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
خوش خوش ز نظر گشت نهان راز دل آب
تا خاک همین عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
- || کنایه از عکسی بود که در آب افتاده باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مطلق رستنی و سبز شدنی و روییدنی. (ناظم الاطباء).
- راز دل زمانه، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (مجموعه ٔ مترادفات ص 13) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- راز زمین، سبزه و گلها. (آنندراج) (غیاث اللغات). سبزه، گل، لاله. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به راز خاک و آنندراج شود.
|| خارپشت. (برهان) (شعوری):
چون کرد سوی روز شب تار ترکتاز
در خس کشید روز سر از بیم شب چو راز.
حکیم روحانی (از شعوری).
ظاهراً در این معنی راز مصحف «راورا» یا «ژاوژا»است. رجوع به ژاوژا و راورا شود. || رنگ. (آنندراج):
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک جامه راز میکرد.
فخرالدین گرگانی.
بسازید تابوتم از چوب رَز
کفن نیز همرنگ خمرم براز.
حافظ.
و رجوع به رزیدن شود.
|| (فعل امر) امر برنگ کردن. (برهان قاطع). یعنی رنگ کن. || (اِ) زنبور سرخ و بزرگ. (برهان).

فرهنگ فارسی هوشیار

راز و نیاز

گفتگوی پنهانی و نیاز بمعنی خواهش و تمنا

فارسی به انگلیسی

حل جدول

راز و نیاز

مناجات

منظومه ای از فانی کشمیری


راز و نیاز باخدا

ستایش، دعا


دعا و راز و نیاز

مناجات


راز و نیاز با خدا

مناجات،نیایش

پرستش، نیایش

معادل ابجد

راز و نیاز

282

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری